تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
https://telegram.me/joinchat/DKL4YD8togTtBzDF26ewbQ
داستان جمعه 2
  • بازدید : (5052)

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

امروز صبح با یه صدای بلندی از خواب پریدم !
دیدم خیلی سرو صدا هست ! از اتاق که اومدم بیرون  دیدم پدرم لباس پوشیده و داره به طرف کوچه میدود!
داشتم میرفتم جلوی در که صدای جیغ مادرم را از کوچه شنیدم!
وقتی رسیدم به کوچه دیدم مادربزرگم افتاده روی زمین و همسایه ها دورش جمع شدن! اون طرف تر دیدم چند تا از گلدونهای مادر بزرگم وسط کوچه شکسته!
بعضی از همسایه ها با هم صحبت میکردن و از اتفاقی که افتاده بود میگفتن!
یکی رسید و از ماجرا پرسید. یکی از همسایه ها که همیشه با مادر بزرگم کوچه را آب و جارو میکنن قصه را شرح داد!
" بی وجدانها همه گلدونها را شکستن! اینا رحم ندارن! اینا مسلمون نیستن! خدا لعنتشون کنه!...."
بعد از چند دقیقه مادربزرگم را آوردیم تو خونه و من داشتم گریه میکدم .
بعد از اینکه حال مادر بزرگم بهتر شد رفتم تو اتاقش و ازش پرسیدم :
چی شده مادر بزرگ؟
مادر بزرگم من را آورد نزدیک خودش و پیشونیم را بوسید و گفت : چیزی نیست عزیزم . حالم خوبه
گفتم : مادر بزرگ ! شنیدم گلدوناتون را شکستن؟
گفت : آره عزیزم.
گفتم اونا کی بودن؟؟واسه چی اون کار را کردن؟
گفت : عزیزم! بعضی ها دوست ندارن که امام زمان بیاد! برای همین هم این کارها را میکنن! تا میبینن یه عده ای آماده شدن از امام زمان پذیرایی کنن این کارها را میکنن!
مادرم اومد تو اتاق و دست من را گرفت با خودش برد بیرون و گفت مامان بزرگ باید استراحت کنه.
من فکر کنم اینایی که این کار را کردن همون ادم بدایی هستن که بقیه امام ها را هم شهید کردن!

داستان من و مادر بزرگ

تصویر تزئینی است.


برچسب ها : ,
ليست صفحات
تعداد صفحات : 35
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 35 صفحه بعد